بِهارِ ماه که سبز و گلفشونه
زمین فرشِ بِهار دارنه مِه سامون»
نه این که تا به حال نشنیده باشم. مادرم ترانههایش را زیاد برایم میخواند، هر گاه که ترانه تازهای میگوید تا مرا و خودش را به سفر کودکی ببرد.
اما وقتی صدایش آمیخته شود با عطر بهار نارنج و اینجا نشسته باشم، روی این نیمکت روبهروی رودخانه بابلسر و بالای سرم چتر درختهای نارنج باشد و زیر پایم فرش سفید شکوفههایش که ما خلاصهاش میکنیم بهار و شاید بهار را خلاصه میکنیم در گلهای نارنج...
عکس : فارس
همسفرم مهمان است و مادرم برای اوست که ترانهاش را معنا میکند:
«چه بهار نارنجی دارد دیار من، چه فراوان است درختهای نارنج! بهار که سبز است و گلافشان، زمین از بهار فرش است .»
خوب شد آمدم امروز، آخرین روز اردیبهشت، تا یادمان بیاید اردیبهشت بهشت است مازندران از عطر بهار نارنج. گیرم که وقتی وارد شهر شدم، حس کردم اشتباه آمدهام، که اینجا نمیتواند شهر من باشد، که پس چرا سبز نیست این خیابان که روزگاری دبستانم همینجا بود و این همه سیمان و سنگ از کجاست؟ و باید جلوتر میآمدم تا دوباره برسم به حدودهای شهرداری که حالا شده موزه و یادم بیاید که آها، اینجا همین بابل خودمان است و این هم درختهای نارنجش و خدا خدا کنم که شهرمان بیشتر از این بزرگ نشود، که خیابانهایش پهن نشود، که آپارتمان و پاساژ ساخته نشود، اگر بهایش قطع آن همه درخت باشد که ما آن همه از تک تکشان خاطره داشتیم.